چشمهایم را میبندم. کودک میشوم. در آینهٔ خيالْ کودکیام را میبينم. پژواکی از دور میآید، به من میگوید که میخواهد به روزهای کودکیاش بازگردد. کودکی که دنیا را پر از رنگ، شادی و زیبایی میدید. دلش را بر روی هر کسی که میشناخت میگشود. خود را در هر چیزی که میخواست مییافت. در باد، باران، برف و درختانی که برای او همانند انسانهای اطرافش بودند. پژواکی از خود میشنوم که میگوید: «من زندهام».